ماراتن تا موفقیت



هی میخواستم قبلش پست بذارم هی نشد

هی میخواستم بذارم هی تشد

آخرش الان مجبورم از چین پست بذارم


یکشنبه شب من و دوست صمیمیم زر پرواز کردیم به مقصد شانگهای

حالا سعی میکنم پستای بعد چندتا عکس هم بذارم و توضیحات بیشتری بدم.

علی الحساب اینو داشته باشین

سمت راستیش بدمزه بود بهش میگن چو دو فو ، chou dou fu. ولی چپ خوب بود سیب زمینی بود ولی بامزه :))

به ناخونم هم گیر ندین شکسته :d




اپیزود 1:


چند هفته پیش باید ماموریت میرفتم بندرعباس . صبح نیم ساعت طول کشید فقط اسنپ بگیرم، هی اکسپت میکردن هی 5 دیقه بعد کنسل میکردن واقعا حالشون خوب نیس آیا؟ کسی که به مقصد فرودگاه درخواست اسنپ میده قطعا عجله داره. لطفا با مسافرین پرواز، اتوبوس، قطار شوخی نکنیم :|. دیگه اخر سر یکی پیدا شد تا نشستم گفتم پرواز کن :)) پسره هم پایه، همچین لایی میکشید :)) بعد وقتی رسیدم فرودگاه گفت منتظر میمونم اگه از پرواز جا موندید برتون گردونم. گفتم چی میگی عمووو چی چیو جا بمونم؟ شده بال هواپیمارو هم گرفته باشم میگیرم ولی میرم :)) ساعت 6 ونیم صبح پروازم بود من ساعت 6:10 صبح داشتم تو سالن ترمینال 4 پرواز میکردم :)) پرواز استعاره از پرواز هواپیما نیستا، استعاره از اینه که از شدت استرس و عجله میدوئیدم. تعریف از خود نباشه در بچگی تو مسابقات دو استان نفر دوم شدم :)) هنوز کارت پرواز هم نگرفته بودم، درواقع هنوز حتی به کانتر نرسیده بودم اصن چشام نمیدید کدوم کانتر باید برم کور شده بودم به عبارتی :)) یهو دیدم یه خانومه پشت یکی از کانترا صدام زد بیا اینجا عزیزم 

 هواپیما از این ماهان گنده ها بود که به زور پرواز میکرد درکل وقتی رو هوا بودیم به سختی از این پهلو به اون پهلو میشد :)) 

این عکسی که میبینید هم ته هواپیماست . بالاخره در جریانید که ساعت 6:10 دیقه کارت پرواز گرفتم، انتظار دارید ردیف اول هم بهم میدادن؟ نه توروخدا؟ 99 درصد مسافرا هم مردای کت شلواری و اینا بودن فقط یه دونه منِ دختر بچه توشون بودم :)) فک کنم باخودشون میگفتن کوشولو میخواد بره بندرعباس دانشگاه :))





حالا برگشتنم هم مثل رفتنم بود ساعت 4 پرواز داشتم بعد ساعت 2 هنوز گمرک بودم بعد فاصله گمرک تا فرودگاهم یک ساعت بود بعد ناهارم نخورده بودم ساعت 3ونیم رسیدم فرودگاه کارت پرواز گرفتم سریع رفتم طبقه بالاش رستوران گفتم حالا بندرعباسیم ینی یه میگو نخوریم؟ ساعت 3:50 بود من هنوز داشتم غذا میخوردم چه غذا خوردنی انقد تندتند خوردم بعد رفتم پایین آخرشم 45 دیقه تاخیر کرد پرواز واقعا وقت و هزینه و کار آدما تو ایران بی ارزشه خاک عالم. حالا تو هواپیما هی خلبانه ده دیقه یه بار پشت تریبون معذرت خواهی میکرد درکل دوس داشت صحبت کنه، فک کنم حوصله اش سر رفته بود مارو گذاشته بود رو اوتوماتیک واسه خودش از این ور میکروفن رو ورداشته بود سخنرانی میکرد فقط کم مونده بود بگه چه خبر دوستان یکم از خودتون بگین :))

 درکل ماموریت یک روزه خیلی بده ینی من فقط رسیدم فرودگاه گمرک فرودگاه اصلا ندیدم دریای بندرعباس چه شکلیه فقط از این زاویه تو هواپیما دیدم موقع برگشت به تهران. 




اپیزود 2:


اون سری که رفتم ماموریت سیستان و بلوچستان برگشتنی به تهران با کاسپین اومدیم که 1ساعت تو هواپیما نشسته بودیم ولی پرواز نمیکرد، چون نقص فنی داشت !! بعداز بیش از یکساعت پرواز کردیم شب بود و من همش بیرونو نگا میکردم و برخورد بارون رو به چراغ روی بال هواپیما نگاه میکردم وسط پرواز درکل هواپیما چراغاش روشن خاموش میشد :)) و خلبان دلداریمون میداد . همیشه فکر میکردم آماده رفتن ام و ترسی از چیزی ندارم ولی believe me وقتی باور میکنی ممکنه لحظه های آخر باشه خیلی میترسی. نمیدونم ترس از چی از مردن؟ از درد یا خونریزی که نمیدونی چطوری خواهد بود؟ از نیست شدن و هیچوقت برنگشتن؟ یا برعکس، از دنیای دیگر مبهمی که نمیدونی چی و کجاس و چطوریه؟ از دلتنگ شدن برای عزیزان؟ از فراموش شدن؟ از کارای کرده و نکرده ای که انجام دادی و ندادی؟ از چی؟ نمیدونم. فقط میدونم خیلی ترسیدم

بعد جالبه وقتی داشتیم پیاده میشدیم ازمون خواهش کردن در این رابطه با کسی صحبت نکنیم :)))))))) واقعا رووو که روو نیست :))) 

حدود یک ماه بعد از این قضیه، یه روز مدیر عامل خارجیمون و دو سه تا از ایرانیامون رفتن همونجایی که من رفته بودم ماموریت و موقع برگشت به تهران دقیقا با کاسپین اومدن و جالبه هواپیما خراب شد وسط راه تو یزد فرود اومد!!! مدیر عاملمون خیلی ترسیده بود بدبخت علت هم خراب شدن ژنراتور بود فک کنم همون هواپیمایی بود که اون سری هم داشت مارو به کشتن میداد منتها ما جون سالم به در بردیم مدیر عاملمون هم همینطور احتمالا سری بعد یه بدبختای دیگه قربانی میشن. بعد جالبه هیچ اخباری هم ازش اونجور که باید و شاید درز نکرد 



فردا وقت دارم برای لایت موهام شایدم آمبره فعلا تصمیم نگرفتم. و چقد من اینو هی به تاخیر انداختم از تابستون قصد داشتم اینکارو بکنم هنوز نکردم. پیش خودم مثلا دلایلی داشتم که هی عقب انداختم ولی در واقع ضمیر ناخوادآگاهم هم میدونه که همش بهانه چرت بوده

پنج شنبه هفته پیش نوبت داشتم ولی کنسلش کردم کار داشتم البته ولی میتونستم به سالن هم برسم بهرحال. الان ولی جدی جدی دارم جمعه میرم چون راهی ام ندارم :)) الردی 200 هزارتومن بیعانه ریختم واسه سالن

داشتم به این فکر میکردم چقد جسور بودم قبلا از تغییر نمیترسیدم یه روز یهویی موهامو بلوند میکردم بعد ماه بعد یهو مشکی پرکلاغی حتی یادمه یه روز بیرون بودم یهو تصمیم گرفتم برم سالن همون لحظه بلوند کنم و رفتم! ولی الان یه بزدل ترسو شدم همش میترسم میگم وای یهو تغییر میکنم چیکار کنم؟؟


حالا اون دوست اروپاییم میگه چرا میخوای لایت کنی این موهای مشکی زیبا رو؟ :دی نه که خودش کلا زرده :)) واسش جذابه من انقد مشکی ام. حالا دیگه نمیدونم واقعا راس میگه یا تو دلش به من میگه Black head :))) بنظر که نژاد پرست نمیاد نمیدونم


اون روز بعد از بانک یکم وقت داشتم گفتم برم پاساژ کنار بانک یه دور بزنم رفتم یه گیره مو دیدم خوشم اومد رفتم توو دیدم زده 38 هزار تومن!! ینی یه کیلیپس هم دیگه نمیتونی بخری. منظورم از اون کیلیپس گنده ها که باهاشون جوک میسازن نیستا :)) از این کوچیکا خلاصه که من همیشه دراز که میکشم سرمو با همین کیلیپس (گیره) میذارم رو بالش بعد فیلم میبینم یا گوشی میبینم و همیشه همینجوری میشم کیلیپسارو الان ولی از اون روز که از قیمت های جدید آگاه شدم دیگه مواظبت میکنم. شمام مراقب کیلیپساتون باشین :))


دلم یه چیزی مثل پروژه مارس وان میخواد. تنها چیزی که آرومم میکنه همینه. 

یه زمانی فکر میکردم مهاجرت آرومم میکنه همین که از جایی که هستم دور شم خوب میشم .ولی ی شرایطی تازگیا پیش اومده که برام الان اقامت شدنی ترین گزینه اس ولی هنوز خوشحال نیستم. میدونم اونجام همین دیوانه ی مریضی هستم که هستم


خیلی باید دور شم خیلی خیلی. اونقد دور که یهو همه چی ازم جدا شه. 




دیروز کلینیک عرفان جلسه 5 ام بود. تو اتاق منتظر نوبتم بودم. و خب کاری نداشتیم بجز اینکه در و دیوارو نگاه کنیم 


1. روبروم یه دختری که دفعه قبل هم دیده بودمش داشت با تلفن بلند بلند حرف میزد دفعه قبل هم داشت با تلفن حرف میزد تمام مدت کلا تلفن حرف زدن دوس داره داشت با علیرضا حرف میزد درباره یکی از دوستاشون (با جنسیت دختر) که دوست پسرهای زیادی داشت مث که خلاصه با علیرضا کلی نشستن سبزی پاک کردن بعداز چندین دیقه دختر تلفن رو قطع کرد گوشیو گذاشت توی کیفش، سه دیقه بعد دوباره درش آورد به علیرضا زنگ زد علیرضا خواب بود و دختر بیدارش کرد فک کنم علیرضا داشت تو دلش بهش فحش میداد علیرضا دوباره رفت خوابید و دختر رو با کوهی از سبزی های پاک نشده تنها گذاشت دختر پاهاشو ت میداد و کسی رو برای همراهی نمی یافت. بدون آرایش، پوست سبزه تیره، بدون هیچ زیبایی ولی بشدت با اعتماد به نفس دقیقا داشتم به این فکر میکردم چطور میشه که بعضیا انقد با اعتماد به نفس میشن و بعضیای دیگه با صدتا چیز بازم اعتماد به نفسشون کمه و البته در دلم تحسینش میکردم


2. در زاویه شمال غربی دختر دیگه ای نشسته بود که تازه بهمون پیوسته بود قبلا جایگاهش پشت پرده بود یهو رونمایی کرد بعداز 1 ساعت اون پشت پرده طرفداران خاص خودش رو داره که هیچوقت خالی نمی یابیش. خلاصه دختر بعداز 1 ساعت از پشت پرده از خودش رونمایی کرد و اومد رو مبل نشست با آرامش یه لیوان چایی برا خودش ریخت موهای بسته شده به پشت سر بدون هیچ مدل یا حالت خاصی، کفش های چرم، کیف چرم ساده کراس بادی، میتونم بگم یه کارمند تیپیکال


3. سمت چپ ام یه دختر 32-3 ساله متاهل بود که وقتی رفت سرویس و اومد یهو از خودش رونمایی کرد :)) گه گاهی به ساق پاهاش که از زیر دامنش مشخص شده بود و کفش های پاشنه بلندی که زیبایی پاهاشو بیشتر کرده بود نگاه میکردم . و من چقد هیزم :))


4. دختر دیگه ای با مامانش اومده بود مامان در گرفتن لباسهای دختر بهش کمک میکرد دختر جلوی سرویس وایساده بود و داشت کارشو میکرد من منتظر بودم که کارش تموم شه که یهو متوجه من شد و گفت من سرویس نمیرم عزیزم تو برو، اونقد این جمله رو با مهربونی و آرامش و قشنگ گفت که حاضر بودم همونجا ازش خواستگاری کنم :))) دختر خوشگل نبود ولی خیلی در چشم من ناز جلوه میکرد کلا بدسلیقه ام بعضیا بهم میگن :)). پسر و دختر هم نداره از کسی خوشم بیاد خوشگل میبینمش، حالا هرچقد میخواد زشت باشه :دی


اینجا سرویسه و اون کیف گل گلی مال منه :))) خب به من چه پک هایی که کلینیک عرفان میده گل گلیه یه نکته ای که درمورد کیف های من مشترکه اینه که دهن همشون بلااستثنا بازه، چیزی به اسم بستن در کیف بلد نیستم من . درضمن جا هم قحط نبود ولی من اونجا گذاشتمش :دی




آقا یکی دوتا پست دیگه ام دارم این هفته بذارم درباره دوست اروپاییم، 21 بهمن با رز دوستم چهار راه ولیعصر، یکی دوتا موضوع دیگه که یادم نیس :|


چند شب پیشا یکی از افراد ساختمون که البته مدیر ساختمون هم نیست ولی مسئول پرداخت قبض آب هست اومد در خونه گفت قبض آب من 10 هزار تومنه منم معذرت خواهی کردم گفتم که الان نقد ندارم اگه بشه فرداشب بهتون بدم گفت باشه و رفت

فرداش اومد دوباره من حموم بودم ولی میشنیدم یکی پنج دیقه یه بار میاد 10 مرتبه پشت هم زنگ در رو میزنه فهمیدم خودشه و از قضا بازم پول از عابر بانک نکشیده بودم و نقد نداشتم گفتم حالا چیکار کنم با این وحشی؟؟ تو همین فکرا بودم که کارم تموم شد و رفتم در رو باز کردم یهو شروع کرد به داد و بیداد کردن!!!!!!!!!!! صداش کل ساختمون رو برداشته بود. که آآآآآی وااااااای چرا پول آبو نمیدی؟؟؟؟ چرا درو باز نمیکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم صداتو بیار پایین . اولا که کار داشتم الان، دوما که شماره کارتتو بده همین الان کارت به کارت کنم (کاری که بنظرم همون اول باید میکردم)

باز ادامه داد به داد و بیدادش.

اونقد عصبانی بودم که واقعا در اون لحظه انگیزه کافی داشتم که خون ش رو حلال کنم سیاه سوخته گداگشنه دهاتی. واقعا تعجب داشت از سر و صورتم میبارید. آخه مگه میشهههههه کسی بخاطر 10 هزار تومن قاطی کنه؟!!!! فرست آو آل من قصد نداشتم پول رو ندم که!!!! ماه قبل رو داده بودم، چرا این ماه ندم؟؟ فقط یک روز دیرتر دادم. سکند آو آل گیرم اصلا من پول رو هم نمیدادم واقعا آدم باشخصیت ینی بخاطر 10 تومن داد بیداد میکنه؟؟ اگه من بودم خودم 10 تومن رو میدادم از جیبم و اگه طرف ماه بعد هم تکرار میکرد اون وقت میفهمیدم حالش خوب نیست و احساس زرنگی میکنه و به تذکر نیاز داره 


بعد پولو ریخته بودم هااا ولی همچنان هی داشت حرف مفت میزد گفتم پولو ریختم آقا برو مزاحم نشو، برو برو (بالحن تحقیر آمیز) بدتر قاطی کرد و من حال کردم و من درحالیکه چشاش گرد شده بود و داشت زور میزد درو توو روش بستم. البته در رو که بستم نشستم گریه کردم. ولی خب حداقل پیش اون کم نیاوردم اونقد داد بیداد کرد کولی بی آبرو که فکر کنم همه فهمیدن واقعا بخاطر هیچ و پوچ آبروریزی کرد هرکی ندونه مثلا من داشتم 10 تومن رو مپیچوندم :))))  بنظرم باید علاوه بر اون 10 تومن میرفتم یه 2تا پفک هم میاوردم مینداختم جلوش :)))) 5 دیقه بعد مدیر ساختمون اومد گفت چی شده دخترم؟ براش تعریف کردم و گفت عب نداره هروقت مشکلی داشتی به خودم بگو خدایی خانواده شریف و باشخصیتی هستن این مدیر ساختمون پسرش و عروسش هم تو ساختمون زندگی میکنن


میخوام بگم همچین آدمای گداگشنه ای هم پیدا میشن واقعا بخدا خیلی بهم شوک وارد شد چون تو عمرم همچین چیزایی ندیدم عادت ندارم به این چیزا. تو خونواده بخشنده و با اصالتی بزرگ شدم که بابام 10 هزار تومنی ش بیفته کف خیابون خم نمیشه برش داره اصلا کپ کردم همچن برخوردی دیدم از این مرد گنده!!! تو عمرممممممم هیییییییچ مردی اینجوری باهام حرف نزده بودم که این پست فطرت باهام برخورد کرد . 


میدونی؟ واقعا پول حلال همه مشکلاته روز به روز بیشتر دارم پی میبرم بهش. مثلا اگه بجای نزدیک دانشگاه شریف میرفتم ولنجک خونه میگرفتم الان مجبور نبودم داد و بیداد یه روانی گداگشنه رو بابت 10 هزار تومن متحمل بشم. بعد میگن چرا تبعیض چرا اختلاف طبقاتی چرا تحقیر. خب حقشونه همچین انسان هایی رو آدم حساب نکرد و روز به روز بیشتر توی جامعه تحقیر و طرد شون کرد. 



یه مدرسه هست سر راهم که میام سرکار صبحا میبینمش اسمش تیزهوشان امید فردا ست. 

خب. بخندیم یا زوده؟؟؟
امید فردارو خوب اومدن کدوم فردا؟ کدوم امید؟ الان امیدان فردارو بابت چی پرورش میدن؟ اپلای؟


خیلی ازخودم بدم میاد که انقد دیر به دیر مینویسم میدونی؟ بخشیش بخاطر اینه که احساس میکنم هرچیزی رو نباید بنویسم چون فالوئر دارم. اصن این تعداد فالوئرایی که میبینم مثل بار روی دوشمه هرچی ام بیشتر میشن خودسانسوریم احساس میکنم بیشتر میشه. البته دوستون دارما خیلی ام دوس دارم زیاد باشین تا بیشتر خونده بشم اصلا فلسفه نوشتن اینه که آدم خونده بشه وگرنه یه word باز میکنی توش خاطراتتو مینویسی دیگه.
بخش دیگه ننوشتن ام بابت اینه که یه نفر اینجارو داره که دوس ندارم داشته باشه و در معرض قضاوت هاش قرار بگیرم.هرچند مهم نیست دیگه ولی ناخودآگاه یه سیستم دفاعی در من ایجاد میکنه در مقابل نوشتن 
ولی خب درکل احساس میکنم نباید هر چیز بی معنی ای که برام اتفاق میفته رو بنویسم
ولی بنظرم بنویسم  (آیکن تفکر) چون خیلی وبلاگم خالی شده یکی دوسال خاطراتش جا مونده


خب از کجا شروع کنم؟ از کجا ننوشتم؟
هیچی درکل روزا که سرکارم به این امید میام خونه که فرندز ببینم فرندز شدن فرندز من :)) باهاشون زندگی میکنم دیگه خل نشم آخرش خوبه
بعد یه تایمی هم میذارم واسه مطالعه 

فقط کاش غذا درست کردن وجود نداشت اینهمه علم پیشرفت کرده هنوز مثل انسانهای نخستین باید بشینیم غذا درست کردن خدایی آدم 24 ساعت تو شبانه روز وقت داره سه وعده بخواییم حساب کنیم حدود 3 ساعتشو حداقل درحال غذا درست کردنه بعد یه 7-8 ساعتم میخوابه نصف روزش رفته 8 ساعتم کار کنه، 2 ساعتم رفت و آمد روزانه. درکل 4 ساعت واسش وقت میمونه یه حموم بره چهارتا ظرف بشوره یکی دوساعتشم اینجا رفته خب حالا این بدبخت استراحتم نکنه این وسط مسطا؟؟ نمیشه که خب مث اینکه یه ساعت بیشتر نموند تهش :d

اپرنتلی شدیدا به تایم منیجمنت نیاز دارم هرچند از وقتی سرکار میرم خیلی این قضیه درمن تقویت شده ولی الان که حساب کردم دیدم هی وای مثل اینکه واقعا وقت ضیقه :d


شمام بچه های خوبی باشین از وقتتون خوب اشتفاده کنین همین امروز هاس که یهو میشن یکسال
رز داره میاد تهران اخرهفته راستش دوس دارم ببینمش ولی از طرفی شدیدا دوس دارم برم خونه اه خیلی وقت نشناسه کلا حالا میترسم بهش بگم فکر کنه دوس ندارم بیاد خونه ام درحالیکه اینطور نیست ولی اگه بخاطرش بمونم قصدمون اینه خیلی بهمون خوش بگذره برنانه های متنوعی تدارک دیده ایم پست بعدی رو قصد دارم شب بذارم
اصن از این به بعد برنامه همینه فمدی؟ :d


اپیزود اول:


امروز تو گمرک به خانومه گفتم من خانوادم تهران نیستن، گوشیم از کار افتاده، من دیگه باید چیکار کنم کجا برم که حل شه و فلان. دیدم یه پسره هم کنار من تو نوبت وایساده بود بعد که جیغ جیغ ام تموم شد گفت ببخشید خانوم منم مشکل شمارو داشتم، تو ساعتای اخرشب اگه برید تو سایت بهتره دیگه سر صحبتمون باز شد اون برا رجیستر چیزی اومده بود که یه شرکت معتبر خارجی بهش هدیه داده بود اسم شرکته رو هم نمیگم چون همه دنیا میشناسنش دیگه هی صحبت کردیم درمورد مشکل رجیستری مون و اینکه از کی الاف این قضیه هستیم و فلان این وسط مسطا هم فهمیدم که تو مسابقات روبوکاپ جهانی چندبار مقام اورده بودن با دوستاش گفتم پس اینجا چیکار میکنین :)) گفت تا پارسال جوابم به رفتن قطعا نه بود، ولی جدیدا یکم دارم کنسیدر میکنم قضیه رو :دی البته درامدی که اینجا داشت به دلار و یورو بود و خب به قول خودش حقوق دلاری، سبک زندگی ایرانیخوب چیزیه، راس میگه 


به امید روزی که همه حقوق دلاری زندگی ایرانی داشته باشن :دی




اپیزود دوم:


بعدازظهر یه تپ سی گرفتم رانندش کلا فک کنم تو حال خودش نبود خیلی پوست ایناش سفید بود به قیافش نمیومد ولی صداش خیلی شبیه معتادا بود بعد همینجور که داشتیم پرواز میکردیم با ماشین،  پلیس نگه داشت ماشینو :))  منم که کله ام تو گوشی بود نفهمیدم چی شده، فقط با صدای بلندگوی پلیس که گفت ماشین فلان بزن بغل به خودم اومدم پلیس اومد کنار ماشین، راننده گفت جناب من اسنپ ام، پلیسه یه نگاه به من کرد خیلی زیرپوستی گفت خانوم با ایشون هستین (با اشاره انگشت)  منظورش این بود راس میگه یا یده تورو؟  :))  گفتم بل بله عسیسم اسنپه،  راس میگه


دیگه رفت پلیس و راننده ام چهارتا فحش داد پیش خودمون. بعد شروع کرد که اره برن جلو مواد فروشا رو بگیرن جوونارو بدبخت کردن اینجا حقیقتش دلم واسش سوخت انگار داغ داشت تو دلش بعد تعریف کرد از سالهای دور گفت یه تالار تو محلمون بود تو نازی اباد،  خیلی مجلل بود، ولی حتی یه بچه هم میدونست پایینش اشپزخونه است، ولی پلیس جمعشون نمیکرد که گفتم وا برا چی جمع کنن!  گفت اشپزخونه بود دیگه، شیشه درست میکردن. یه جوری گفت اشپزخونه بود دیگه،  انگار مادربزرگ من اشپزخونه داشت یا پدربزرگم؟ :دی.اینجا بود که با کلمه اشپزخونه اشنا شدم :))  خلاصه شمام یاد بگیرید جایی رفتید گفتن اشپزخونه درجریان باشین گفتم عههه اهاااان من فک کردم غذا درست میکردن :))))))) 

بعد دیگه اینجا رسیدم به مقصد و اون هم با پژو پرشیا بژش که موتورش از سپر افتاده اش مشخص شده بود به گاز دادن خودش ادامه داد. 



هفته پیش از یه رستوران معروف غذا سفارش دادم. ولی با اینکه کلی هم پولش شد یه کباب سوخته تحویل گرفتم و یه بوی ضخم هم میداد خلاصه حتی یه تیکه شو هم کامل نتونستم بخورم و همشو انداختم دور و فقط با نون و سبزی و برنجی که همراهش فرستاده بودن خودمو سیر کردم یکم گذشت گفتم چرا اینو به رستوران نگم؟؟ چون حس بدی هم داشتم به خودم اگه هیچی نمیگفتم، احساس میکردم به شخصیتم توهین شده دیگه زنگ زدم و گفتم من یه انتقادی میخواستم به غذاتون بکنم. اونقد با شخصیت و محترمانه برخورد کردن و بدون هیچ درخواستی برای توضیح اضافه از من، سریع گفتن خیلی معذرت میخواییم و اگه بخوایین میتونیم کل مبلغ رو بهتون برگردونیم و یا اینکه یکبار دیگه رایگان براتون غذا بفرستیم من فقط قصدم انتقاد بود که برای دفعات بعد اون اشتباه رو نکنن و اصلا ایده ای نداشتم که قراره بهم همچین پیشنهادی بدن من که یکم شوک شده بودم گفتم ممنون و اون آقا گفت هر وقت که میل داشتین بگین براتون بفرستیم خداحافظی کردم و دیگه هم فراموشم شد حقیقتش تا امروز که داشتم مطالعه میکردم و پا نشدم برا خودم یه غذا بپزم :دی یادم افتاد یه غذا جایزه دارم :)) زنگ زدم به رستوران موردنظر و قبل از اینکه توضیح کامل بدم سریع گفتن برام میفرستن غذارو :دی

جای شما خالی همین الان تموم شد :دی

خلاصه همه باید یاد بگیرن حقشون رو مطالبه کنن و در برابر کم کاری سکوت نکنن اینجوری کم کم کیفیت زندگیا هم بالا میره و همه میتونن از حقوق اولیه خودشون استفاده کنن.

حالا من هنوز به اون مرحله نرسیدم که همه جا همچین اخلاقی از خودم نشون بدم، ولی هرچی میگذره این ویژگی بیشتر داره در من تقویت میشه 

 


 

 

1. دیروز از شدت خستگی و ترافیک اولش دچار یه سردرد شدید شدم کم کم یه ضعف بدی تمام وجودمو گرفت بعد همینجور که یه سانت یه سانت تو ترافیک جلو میرفتیم یه کامیون اومد کنارمون و دود اگزوزش رو کرد تو حلقمون. اونجا حالت تهوع هم به حالتام اضافه شد دوست داشتم سرمو از پنجره ببرم بیرون و با راننده اش یه صحبتی راجع به ماشینش داشته باشم ولی حیف که مشکل بزرگتر از این تلاشهای کوچیکه. من آدمی بودم که تا 17 سالگی نمیدونستم سر درد چه حسی داره اصلا ولی از 17 سالگی که اومدم تهران با دردهای جسمی و روحی زیادی دست و پنجه نرم کردم که یکیشون تجربه سردرد بوده. ساعت 8:50 شب رسیدم خونه و افتادم روی تخت و خودم رو زیر پتو قایم کردم. ساعت 9ونیم خوابیدم تا 8 صبح

 

امریکاییا یا شاید بگم شهرای بزرگش مثل نویورک درست عین تهرانیا میمونن (البته اگه دیگه بشه اسمشو گذاشت تهرانی، با توجه به رگ و ریشه ها) فحش دادن تو فرهنگشون به یک اصل در محاوره تبدیل شده فکر میکنن محور کل دنیا هستن ناراحتن از اینکه خارجیا اومدن و فرصت های شغلی رو ازشون گرفتن، در حالیکه خودشون هم امریکایی نیستن و زمانی مهاجر بودن و یادشون رفته سرخپوست هارو قتل عام کردن و الان صاحب امریکا شدن. همون خارجی هایی که امریکایی ها مدعی هستن فرصت های شغلی رو ازشون گرفتن در واقع باعث پیشرفت امریکا شدن، وگرنه خود امریکایی ها یه چیزی درحد سرگرم شدن با کارداشیان ها برای تمام ادوار زندگیشون کافیه . به قول اون دوست پسر لاتین مانیکا توی فرندز که براش یه شعر سروده بود که به دخترای امریکایی میگه Empty Vase :d با این تفاوت که من معتقدم این قضیه تواین مثل فقط شامل دخترا نمیشه

حالا شاید امریکایی ها و تهرانی ها شبیه باشن ولی مقایسه تهران و امریکا یه چیزی مثل مقایسه دِه کوره با تکنولوژیه خلاصه همه مون تو یه روستای بزرگ داریم زندگی میکنیم  و من هیچ کجای این روستارو دوست ندارم  دوست ندارم

 

 

2. جدیدن دارم یه کاری میکنم که بابتش خوشحالم امید به زندگی رو در من چند سال افزایش داده :)) حالا ببینم نتیجش چی میشه بعد مینویسم 

امروز ایرانی عقده ای برگشت بهم گفت کلا تعطیل کردیا منم پررو پررو تو چشاش نگاه کردم و گفتم چطور مگه؟ مگه باید چیکار میکردم؟ با مکث نگام کرد گفت هیچی به درست برس اونقدر حاضر جوابم فک کنم دوس داره یه مشت حواله ام کنه :)) ولی درنهایت چیزی که نصیبش میشه قرصای زاناکسی هست که میخوره :))

رئیسم هنوز خارج از ایرانه و برنگشته و بشدت ناراحتم مثل همیشه 

اوه اون روز استاد پایان نامم پرفسور پن معروف :)) بهم پیام داد گفت الان کجا کار میکنید؟ از اونجایی که موقع نوشتن پایان نامه هی میگفت زودتر دفاع کن که به یه جایی معرفیت کنم و من چون از قبل از دفاع واسه خودم رفته بودم سرکار :)) و میدونستم اگه بفهمه موقع تحصیل دارم کار میکنم عصبانی میشه بهش نگفتم و بعداز دفاع هم نرفتم سراغش دیگهالانم میدونستم که میخواد کار معرفی کنه ولی هیچی نپرسیدم درموردش فقط گفتم الان یه شرکت خارجی فلان مشغول هستم بعد گفت که عه موفق باشی انشاالله یه فرصت شغلی بود میخواستم معرفیت کنم پس به امید توفیق روز افزون و اینها. دکتر پن آدمی نیست که برای هرکسی از اعتبارش خرج کنه و برای کار معرفیش کنه به شرکتی

پس اینو به رئیسم انتقال دادم که استادم رو رد کردم و منت چندباره ای بر سر رییس خود گذاشتم :)) رئیسم تاحالا چندبار شده نذاشته از شرکت برم و مستقیم گفته موافق رفتنت نیستم و میخواد افزایش حقوق بهم بده والا یکساله (آیکن خیره به سقف) نمیدونم این بدبختیای شرکت کی قراره تموم شه

دوستام میگن خنگ بازی درآوردم و حداقل باید از حقوق و ایناش از استادم سوال میکردم ولی دلیل داشتم که از استادم هیچی نپرسیدم در مورد شغله چون اولا که اصلا قصد ندارم فعلا اینجارو ترک کنم پس سوال پرسیدن از اون شغل چه عالی تر از اینجا بود چه نبود تاثیری روی تصمیمم نداشت و فقط روی استادم رو زمین مینداختم با پرسش بیشتر در موردش و بعد رد کردنش پس بهتر دونستم که قبل از اینکه بگه میخواد منو بفرسته جایی واسه کار، بهش بگم جایی مشغولم اینجوری حتی بعدها اگه بخوام خودم برم سراغش و بگم برام کار معرفی کنه حداقل روم میشه. امیدوارم همچین آدمای شریفی تو زندگیم زیادتر بشن 

 


1.

میخواستم اتوکد نصب کنم بلد نبودم میدونم کار سختی نیست ولی از اونجایی که خیلی چیزم، میخواستم لپ تاپ ببرم یکی از بچه های دانشکده فنی برام نصب کنه بعد دیروز قرارشد برم آزمایشگاه برق دیدم ناتوانی ناشی از تنبلی برای بیرون رفتن بر ناتوانی ناشی از تنبلی برای یادگیری نصب برنامه غالب شد بخاطر همین خودم نشستم یاد گرفتم چطور نصبش کنم ینی میخوام بگم چقد دیگه :))) که فقط بخاطراینکه بیرون نرم حاضر شدم خودم یاد بگیرم.

و دیدم چقد آسون بود! . حالا خودمو فحش بدم که چرا میخواستم بدم یکی دیگه نصب کنه؟؟

 

2.

چهارشنبه اخر وقت بانک بودم، بعد کارمنده گفت این کار 2-3 روز زمان میبره 3 روز دیگه بیا!! کاغذو گذاشت رو میزش و رفت. رئیس شعبه اومد گفت کارت چیه و برگه رو ورداشت و خودش شروع کرد تعجب کردم اونقد خوش شانس نمیتونی باشی که هر روز همچین صحنه هایی ببینی!! بعداز چند دیقه کارمنده برگشت و درحالیکه ساعداش خیس بود به رئیسش گفت من برم نماز بخونم؟ رئیسه به من اشاره کرد و با کمی طنز گفت نماز واجب تره یا خلق الله؟؟ کارمنده هم خندید و یک ربع بعد کارمو تحویل داد!!!! خلاصه فهمیدی کار یه ربعی رو 3 روز طول میدن؟؟

موقعی که میخواستم برم دنبال رئیسه میگشتم که تشکر کنم پیداش نکردم :( بیخیال شدم و به سمت چهار راه حرکت کردم که یهو دم میوه فروشی دیدمش. بهش گفتم خیلی ممنون که کارمو انجام دادین شما خیلی مدیر خوبی هستین :) کلی خوشحال شد و خواهش تمنا کرد

با اینکه وظیفه شو انجام داده بود ولی میدونی که جریان چطوریه. اگرم انجام نمیداد حَرَجی بهش نبود خلاصه اگه رفتار و کار خوبی دیدیم تشکر کنیم تا شاید بیشتر شن اینجور آدما.


الان فهمیدم یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم

چه فایده، یه دوست پسرم نداریم شماره اونو جای خودمون بذاریم تو دیوار :d

یه آگهی تو دیوار زدم یه چیز خیلی با ارزش که توی جابجایی آپارتمان برام سخته این ور اون ور بردنش رو بفروشم  خیلیم دوسش دارما،  ولی دیدم زیاد استفاده نمیکنم دارم میدم بره خوشگلمو.  بعد یادم نبود مردای ایرانی چقد haval بدبخت ندید بدید هستن (بلانسبت مردای با شخصیت) .  هیچی!! مزاحمم دارن میشن!!

اولش با ادای خریدار تماس میگیرن، کلی انرژی میذارم توضیح میدم، بعد تهش بحثو منحرف میکنن به سوالات شخصی

اخه ادم چقد میتونه نه تو به من بگو  یعنی دیگه از هر فرصتی؟؟  حتی آگهی؟!؟

بعداز پیشرفت شگرف دخترا در زمینه پذیرش دوست پسر که دیگه حتی کبری هم دوست پسر داره،  این مردا بازم میان تو حریم شخصی هرکسی که بهش بربخورن؟؟  بابا ریخته که!!  برو تو خیابون وردار برا خودت!!

چیکار به من داری؟؟  هروقت بهت روو دادم اون وقت بیا سمتم

 

بعد بگو چرا میخوای فرار کنی.  خب نمیفهمی دیگه،  اگه میفهمیدی این حرفو نمیزدی


خوش به حال اونایی که سخت نمیگیرن و هرکی به پستشون بخوره که بنظرشون یه ذره معیارهای همه پسند جامعه رو داره عاشقش میشن و باهمون ادامه میدن

دوس دارم از یه نفر خوشم بیاد

خسته ام از اینکه هرکی دور و برمه اونی نیست که من عاشقش باشم. دوس دارم دوسش داشته باشم فقط اون نباشه که دوسم داره. پس دل خودم چی؟ 

نمیخوام فقط ازدواج کنم واسه رفع تکلیف. شاداب تو همچون ازدواجی میشه یه دیکتاتور  جالب اینجاس هرچی bossy تر هم رفتار میکنه،  بیشتر دوسش دارن انگار جذابیت شاداب دیکتاتور از شاداب ملوس بیشتره 

ولی شاداب اینو نمیخواد  شاداب دلش میخواد نازیِ حرف گوش کنِ کسی باشه. 

باید یکی باشه که بتونه اینکارو باهاش بکنه

احتمالا باید باشه. 

غمگینم. 


من یه روزی بالاخره میخونم به هیچ زبونی هم محدود نیستم الانم دارم صدامو ضبط میکنم فمیدی یانه؟

بیان مزخرف چرا همه چیش فارسیه الان نمایه دسترسی با برگه دیگه چه مزخرفیه؟؟ مثل انسان همانند انسانهای دیگه انگلیسیشو بنویسید آدم بفهمه با چی طرفه  میخوام عکس بذارم نمیدونم چطوری شده این تنظیمات مزخرفش. آدمو یاد کسایی میندازه که گوشیشون رو فارسی کردن چند روزه اعصاب ندارما.

 

دیروزم یک کشف مهم کردم فهمیدم حسابدار شرکتمون ه با تشکر cool

خون تو بدنم جریان پیدا کرده بودم و لحظه شماری میکردم که زودتر بره تا بتونم با مدرک شک ام رو به یقین تبدیل کنم خلاصه دیروز تا 8 شب داشتم کارآگاه بازی درمیاوردم ظاهرا اوایل دله ی میکرده، ولی یه مورد دیگه کشف کردم واسه تاریخ چند روز پیش، دیدم گنده بوده. بعد میدونی چی جالبه دیروز خیلی زیرپوستی شک کردم، رفتم ته توی اونو دربیارم یهو سر از ی های بزرگترش درآوردم عاشق خودمم درجریانی که؟ هیچوقت احتمالاتم اشتباه از آب درنمیان ینی اون شک زیرپوستی که من کردم اولش، اصلا جای شک نداشت، ولی خب منم دیگه

الانم نمیدونم چیکار باید بکنم

 

سریال Silicon Valley رو تموم کردم و خیلی ناراحتم از اینکه سیزن جدیدش نیومده هنوز یه طنزی داره که نمیخندی نمیخندی ولی یه جاهایی وقتی میخندی بدجور میخندی امروزم آخرین خنده مو کردم و منتظرم داستان چندتا پسر مهندسه که توی silicon valley هستن و دنبال اینن که App خودشونو راه بندازن که درنهایت به یه چیز دیگه منتهی میشه این وسط خیلی هم جالب چینی ها و امریکایی هارو به تصویر میکشه چینی ها که گند زدن به دنیا در واقع، امریکایی هام که فقط فکر استثمارن و وقتی میبینن دنیا دیگه برنمیتابه نوکری براشون رو، عصبانی میشن اون jian yang نماینده چینه، اون gavin belson هم نماینده امریکاست در واقع. اون پسرای مهندسم یکسری جوون بی تجربه نخبه هستن که مشخصه ی اصلیشون diversity شون هست 

خلاصه اینکه من با سریال زندم علی الخصوص کمدی ینی سریال کمدی مثل چی میگن به اون قسمتی از بشقاب که کنار غذا هست؟ مخم یاری نمیکنه الان سریال کمدی این حکم رو داره برام میخوای سریال درام باشه اجتماعی هرچی باشه، ولی یه دونه کمدی هم باید حتما باشه همزمان

 


قرارداد خونه ام داره تموم میشه و صاحبخونه درکمال پررویی میخواد اجاره خونه رو 2 برابر کنه!!!! حتتتتتما. بشین تا بدم حاضرم برم جای دیگه همین اجاره رو بدم ولی به این صاحبخونه ندم این پولو واقعا قبلنا میگفتن صاحبخونه ها بی انصافن درک نمیکردم الان میفهمم هیچ نظارتی هم روشون نیست و هرکار دلشون بخواد میکنن

فک کن با همچین پول پیشی که من دادم بیام 2برابر هم اجاره بدم و همچنان تو این محله درب و داغون (نزدیک دانشگاه شریف) با مردمان گداصفت بمونم بخدا هرچی بگم کم گفتم خود خونه مثلااااا نوساز بود ولی اونقد بساز بندازی ساخته شده بود که هر ماه یه چیزیش خراب میشد کولرش هم دوباره دوهفته پیش خراب شد دیگه اونقد بی حوصله ام که بیخیالش شدم. از محله اش نگم که شبا تا ساعت یک شب ارازل تو کوچه پاتوق میکنن و صداشون دقیقا تو خونه منه یا ساعت 12 شب یه زن رد میشه و با داد و بیداد و فحش داره با بچه کوچیکش حرف میزنه نون خشکی و پیاز سیب زمینی هم که روزی 10 تا وانت رد میشه با بلندگو. ساختمون روبرویی هم شروع کرده به ساخت و ساز و الان 2 هفته اس 7 روز هفته خواب و آسایش ندارم. گیر کردم وسط یه مشت گداصفت بی فرهنگ دهاتی (دهاتی صفته، مکان نیست، الان باز نیاین بگین فلان)

دیشب قصد داشتم زود بخوابم از 10 تو تخت بودم آخرشم ساعت 1 شروع کردم گریه کردن 

دوس دارم تو دلم فحشای بد بد بدم به اینجا اینجایی که نمیتونی برای یک ماه آیندت هم برنامه ریزی کنی اینجایی که فقط بهشت پولداراست.

 


یه سری زوج ها هستن که تو اینستاگرام عکس میذارن و احساس روشنفکری شدیدی دارن کلا مثلا به دنیا پشت کردن و کافه میرن و ساعتها میشینن کتاب میخونن و غالبا تو انقلاب و چهار راه ولیعصر پلاسن و استایلشون اینجوریه که پسره یا ریش داره یا موهاش درازه، دختره هم موهاش کوتاهه و شلوار زانو زده و پیرهن مردونه میپوشه و کف زمین تو طبیعت ولوعه درکل آزاد و رها از دنیا و مافیها فقط بعد از یه مدت میتونی تبلیغ نون خشکی اینام تو پیجشون ببینی

یا یه سری پیجای دیگه هم هستن مثلا از آرایشی که من هیچ جا حاضر نیستم رو خودم انجامش بدم فیلم میگیرن و بعدا خودشون خودشونو صدا میکنن انفلوئنسر

یا مثلا یه سری دیگه هم هستن ولش کن خیلی سری های دیگه هم هستن دیگه حوصله ندارم بنویسم :))

در کل جوری شده اینستا که نمیدونم چرا هر کی از راه میرسه میشینه نطق میکنه و احساس جالب بودن میکنه با خودش با کپشنای طولانی درس زندگی . و جالب اینجاست بالای 3 هزار تا هم لایک دارن معمولا دیگه اونقدر بارز شدن که تا از دور میبینم پیچارو سریع میبندمشون و اینم ذکر کنم که ملت بیکاری هستیم در واقع اینا کین واقعا که وقت میکنن همه اینارو فالو میکنن؟

 

رفتم اون دوستم که یکی دوتا پست قبل گفتم بعداز سالها بهم زنگ زده رو دیدم قرار بود از اینجا بنویسم به رسم قدیما شهرک غرب قرار گذاشتیم رفتیم یه کافه نشستیم اصلا تغییر نکرده بود اصلا انگار توهمون 18 سالگی گیر کرده بود اونم نظرش راجع به من همین بود و خوشحال بود از اینکه همونجوری ام گفتم که این دوستم بعداز لیسانس از ایران رفت با دوست پسرش همون موقع عقد کردن باهم رفتن بعد همون موقع یکی دیگه از همکلاسیامون هم بعداز لیسانس رفت از ایران همنیجایی که این دوستم رفت گفتم از اون چه خبر میبینین همو؟ گفت نه بابا با اینکه 10 دیقه باهم فاصله داریم ولی کلا تواین چندین سال یکبار همو دیدیم گفتم عه چرا گفت هیچی ازش خوشم نمیاد گفتم راستی عکساشو تو اینستا دیدم، چی شد؟ چادرشو ورداشت؟ گفت اوه الان باید ببینیش چطوری شده، دوست پسر داره حجابشم که کلا ورداشت گوشت خوک و همه چی هم میخوره بعد حالا این دوستم خودش اونجا حجاب نداره. کلا تو فاز خاصی نیست شوهرشم مذهبی نیست ولی میگفت شوهرم گفته از کسی که 180 درجه عوض شه یهو و به همه چیش پشت پا بزنه باید ترسید

دیگه کلی درد و دل کردیم گفت قطع ارتباطم با تو بزرگترین اشتباه زندگیم بود خیلی دلم خنک شد اینو گفت :دی چیکار کنم خب حقیقته، هرکی به ما پشت کرد یه روزی پشیمون شد :دی .والا.

خلاصه هفته بعدش هم عروسی خواهرش بود کلی اصرار کرد توروخدا بیا ولی چون تنها بودم نرفتم گفت خب هرکیو دوس داری بیار گفتم بابا هیشکی نیست که همکارای خارجیم هم نبودن ایران، حداقل میبردمشون عروسی ایرانی میدیدن لذت میبردن :دی خلاصه نرفتم دیگه دوستم هم چند روز بعدش از ایران رفت دوباره ولی هنوز گاهی وقتا ویدیوکال میکنیم 

 

+ هفته بعد شروع میکنم به نوشتن سفرنامه چین


یه دوست چینی دارم، با پدر مادرش اومده بود ایران مسافرت این چند روزه بعد خیلی خوشش اومده بود از ایران حتی از غذاهامون! جل الخالق چینیا اصلا ذائقه شون به غذاهای ما نمیخوره دوغ رو که دیگه نگم برات بعد این حتی از دوغ هم خوشش اومده بود! بهش گفتم توکه انقد از ایران خوشت اومده باید با یه پسر ایرانی ازدواج کنی :دی فک کنم بدش نیومد از پیشنهادم گفت پسرای ایرانی چطورین؟ همیشه فکر میکردم سوال راحتی باشه ولی خیلی عجیب بود هرچقدر فکر میکردم هیچ جوابی نداشتم. و علاوه براون نمیخواستم هم خیلی بدی بگم از خودمون و دنبال ویژگی های خوب بودم و این کار رو دوبرابر سخت تر میکرد :))

بعداز مدتی فکر کردن گفتم عموما، پسرای ایرانی موقع بیرون رفتن دوست ندارن دختر دست تو جیبش کنه خرج کنه، تاحدودی غیرتی هستن (حالا بیا غیرتی رو تعریف کن، گفتم ینی دوس ندارن مردای دیگه به زنشون توجه کنه یا باهاش flirt کنه :دی) ، نسبت به پسرای چینی احساساتی تر هستن و مناسبت هایی مثل ولنتاین، تولد، سالگرد دوستی، سالگرد ازدواج برای دختر و پسرا توی رابطه خیلی مهمه ، بعدش گفتم یه بدی هم دارن اینه که اخلاق خوبی ندارن زیاد، و زود تمپر خودشون رو از دست میدن :دی

این قسمت آخر تمام بدی هاشون رو شامل میشه و کارم رو برای توضیح راحت تر کرد :دی بعد دوستم خندید گفت بنظر خوب میان . میخواستم بگم واااقعا؟ :دی

بعد گفت چیز جالبی که فهمیدم این بوده وقتی یه زوج میدیدم مردا معمولا خیلی بزرگتر بودن موهای سفید هم داشتن ولی خانوما نه بعد من گفتم آره عسیسم مردای ایرانی پیچاره ها از سناشون بیشتر میزنه قیافه هاشون مثل چینیا نیستن که 50 سالشون هم بشه تابلو نباشه والا و اینم اضافه کردم البته غالب (نه همه) مردای ایرانی یک سندرم ناشناخته هم دارن که علاقه به ازدواج با زن های 7-8 سال کوچیکتر از خودشون دارن 

 

بچه ها دوست داشتین توصیفاتم رو؟ :دی اعتراضی چیزی دارین بیایین بزنین 2 روز مهلت اعتراض هست :دی


۱. انقد بدم میاد از این مدل حرف زدن که یسری ها میان بچه تو شکمشون رو به لوبیا و نخود و بادوم و خلاصه کل حبوبات و مغزی جات تشبیه میکنن و اینجوری صداش میکنن! به من ربط نداره سلیقه اییه،  شاید اونا خوششون میاد از لوبیا و نخود و پسته و بادوم و اینا فقط من چندشم میشه.  فک کن ادم نینی شو به حبوبات نفاخ تشبیه کنه 

 

۲. یه کتاب دارم میخونم که بشدت علاقمندم کرده که برم پرو و مصر رو ببینم البته قبلا هم دوست داشتم مصر رو ببینم، ولی پرو فکر میکنم حتی اسرارآمیزتر باشه. مشکل اینجاست مثل اینکه خیلی گرون و سخت میشه رفت امیدوارم بیاد اون روزی که بتونم اینکارو بکنم

کلا جدیدا یکی از آرزوهام این شده که یه روزی همه دنیارو ببینم  نمیخوام ندید بدید باشم ولی بعداز سفر چین دیگه اون آدم سابق نشدم :))  امیدوارم یه روزی اونقد پول کافی داشته باشم که همش تو سفر باشم

 

۳. رز اومده تهران شب میخواییم بریم رستوران گیلانه شام بخوریم من از غذاهای رشتی و شمالی سر درنمیارم اگه شمالی داریم بیاد معرفی کنه چهارتا غذای خوب برم بخورم :دی فقط تا ساعت ۷و نیم خبر بدین :)))  چون برا اون ساعت میز رزرو کردیم اگه بعداز ۷و نیم میخوایین بگین همون بهتر که جلو چشام نیایین  :دی

 

۴. تو لیسانس یه دوست صمیمی داشتم بعداز لیسانس از ایران رفت و دیگه ندیدمش و حتی تماسی هم نداشتیم امروز یهو یکی بهم زنگ زد گفت ببخشید شما دوستی به اسم نسیم داشتین؟ گفتم بله داشتم شما؟  گفت خودمم :| هنگ بودم تا چند دیقه. گفت دلش تنگ شده و میخواد ببینیم همو  میخواستم بگم به درد عمت میخوره بعداز اینهمه سال :)))  ولی خب خیلی دوسش داشتم. یادش بخیر. حالا اگه بشه قبل از اینکه دوباره از ایران بره یه قرار میخواییم بذاریم

 

 


1. مدیر عامل هنوز برنگشته. اون روز ازم پرسید اونجا ساعت چنده گفتم فلان ساعت. گفت عه اختلاف ساعت انقده؟! . بدبختا گیج شدن تابستون یه جوره پاییز یه جوره. حلا یکی بیاد اینو توضیح بده 

 

2. یه سریال شروع کردم The Leftovers  جالبه هیچ سکانسیش قابل پیش بینی نیست کلا هر لحظه از سریال با خودت میگی whaaaaat the hell is going on.  بنظرم باید نقدهاشو خوند شاید یکککککم با lost تمش مشابه باشه ولی قطعا از لاست خیلی بهتره  من واقعا اخرای lost نا امید شدم و دست ازش کشیدم و بعداز گذشت چندین سال حتی سراغ فصل اخرش نرفتم. ولی leftovers خیلی خاص تره،  و ذهن آدمو درمورد مرگ و زندگی به چالش میکشه حالا ببینم اخرش چی میشه

 

3.  اون روز به ایرانی عقده ایی گفتم من فلان کار تو حیطه کاریم نیست و انجام نمیدم  گفت جزو وظایفته و باید انجام بدی  گفتم نه نیست و امکان نداره انجام بدم :) ابله فکر کرده دوران برده داریه اخرش هم انجام ندادم و هیچوقت هم قرار نیست انجام بدم  بعد عین این بدبختا رفت چغلی مو به مدیر بالاتر بکنه(اونم ایرانیه)  اونم نشست باهاش همدردی کرد (این دوتا خاله زنک با هم رفیقن، دوتا مرد گنده خاله زنک :دی) شنیدم داشت میگفت چاره ای نیست دیگه باید تحملش کرد منم از این ور همه رو به مدیر عامل گفتم اونم دلداری داد بعد گفت چرا صبر نکردی من برگردم گفتم خب دلیل نمیشه هروقت شما نیستی اینا جرات پیدا کنن که!  خلاصه واقعا مغزم تحت فشاره  از طرفی از اینجا رفتن برای روحیه ام بهتره،  از طرفی هم نمیخوام با رفتنم، ایرانی عقده ای خوش به حالش بشه و فکر کنه پیروز شده، میخوام آینه دق ش باشم :)) حالا فعلا ببینم برنامم چی میشه 

 

4. بابا ملت چرا وبلاگ نمینویسن؟  هی باز میکنی میبینی ده روز پیش یه چیزی نوشتن  بنویسین  بنویسین  درضمن اگه وبلاگ خوب (تقریبا روزانه نویسی)  سراغ دارین بهم معرفی کنین  نه که مثلا هر روز بیاد بگه سکینه چی گفت این چی جواب داد  کلا ینی اتفاقات واقعی و نه زیادی جزئی زندگی افراد رو دوست دارم بخونم 

 


1. دیشب (درواقع 11 آذر) طبق معمول خواب دیدم دارم پرواز میکنم خیلی خوبه  الان چندین ساله خواب پرواز میبینم  و یجوری هم شروع میکنم به پرواز که یکم باید تمرکز کنم بعد بپرم خیلی واقعیه حسش، درحدی که تلاشمو برا از زمین جدا شدن حس میکنم حتی 

2. برام شلوار تو خونگی 450 هزار تومنی خریده :))) چی بگم بهت؟ اسپیچلس ام

3. اون روز صبح عین هاپو بودم ولی راننده تاکسی آهنگای حبیب رو گذاشته بود و چقد حالم خوب شد فکرکنم دوباره باید آهنگاشو دانلود کنم

4. اونایی رو که به جای که مینویسن ک و به جای دیگه مینویسن دگ اصلا درک نمیکنم و انقد حالم بد میشه نوشته شونو میخونم که حد نداره هردفعه میرسم به ک اصلا که نمیخونمش! دقیقا ک میخونمش یا دگه دقیقا همین دگه میخونمش ااااااااااااااااااه (کشدار قشنگ) و چقد رو مخن اینجور نوشته ها که اکثرا هم از این بچه مچه هان

5. جدیدا دارم به سایه علاقمند میشم مثلا از این سایه صورتی خیلی کمرنگا بزنم :)) خوشگله آخه من تو عمرم سایه نزدم ولی فکر میکنم خیلی تو  افزایش زیبایی تاثیر داره

6. داریم واحد مدیرعامل رو عوض میکنیم، یه خونواده اومدن که جای اینا بشینن، من اینارو لحظه اول دیدم گفتم این بدبخت بیچاره ها از کجا اینهمه پول دارن که اینجارو میخوان بگیرن؟ زنه مثلا به خودش رسیده بود ولی مشخص بود یجوریه، مثلا مانتوی کوتاه تنگ پوشیده بود کی آخه دیگه مانتوی تنگ میپوشه؟ :)) اونم کوتاه! شوهره هم ابروهاشو نازک کرده بود :))) بعد بعدا املاکیه گفت مرده فوتبالیسته :| من که کلا خبر ندارم فوتبالیستا کین چین این یارو رو هم نشناختم اصلا 

7.  واحد بغلی شرکتمون یه آرایشگاه زنونست واحد ما کنار راه پله است اونجا محل سیگار کشیدن ملته در داره ولی بازم بوی سیگارشون میاد کلا پاتوق اون آرایشگرا واسه سیگار کشیدن اونجاست تشکر

8. تا حالا از این کره های کوچولوی بغل کباب خوردین؟ من معمولا نمیخورمشون الان دارم یکیشونو با نون میخورم مزه روغن نباتی میده کلا مزه همه چی میده بجز کره


دیشب یکی از بدترین شب های زندگیم بود احتمالا خیلی ها کنار خانواده داشتن تنقلات و انار تناول میکردن در اون لحظه ولی من شاهد تقریبا یک مرگ بودم هنوز هم میتونه یک مرگ بوده باشه. نمیدونم

آز بهم ساعت 7 زنگ زد گفت بیا شب یلدا باهم باشیم اول گفتم نه ولش کن دیره و منم فردا باید برم سرکار بعد دیدم خودمم خیلی دوس دارم ببینمش و باهاش حرف دارم پس گفتم باشه ولی هرکار میکردم اسنپ گیرم نمیومد و تا ساعت 9 طول کشید! اونم هی میگفت خب بذار خودم میام دنبالت گفتم نه بابا دوره خودم میام رسیدم اونجا بالاخره و آز گفت بریم بیرون شام بخوریم گفتم باشه یکم چرخیدیم با ماشین و بعد رفتیم باغ فردوس روبروی پمپ بنزین بودیم اول رفتیم اون رستوران قدیمی سنتیه که پله میخوره بالا، گفت داریم میبندیم دیگه و نشد غذا بخوریم اومدیم بیرون نمیدونستیم کدوم وری بریم، کبابخانه یا بریم اون ور خیابون یهو رستوران راد رو دیدیم جلومون گفتیم بریم همین توو همین که نشستیم یهو یه صدای وحشتناک از تو خیابون شنیدیم سریع نگاه کردیم (رستوران راد کلا شیشه است و ماهم نیمکت های بغل شیشه نشسته بودیم که مشرف به خیابون بود) ولی اصلا نفهمیدیم چطور شد که یه پراید و نیسان به موازات هم خوردن بهم، نیسان یکم متمایل شده بود سمت پراید انگار که نیسان از چیزی خواسته دور بشه که خورده به پراید گفتیم خداروشکر ولی چیز حادی نبود دوتا ماشین آسیب خاصی ندیده بودن نمیدونم اگه راد رو انتخاب نمیکردیم و تصمیم میگرفتیم همون موقع از خیابون رد شیم قرار بود چی بشه؟ خیابونا خلوت بود و سرعتشون بالا بود ولی آخه ولیعصر؟ همچین تصادفی یکم نادره که یهو دیدیم در ادامه چندنفر بدو بدو سمت جوب رفتن! اونجا بود که فهمیدیدم یه آدم پیاده بوده و نیسان اونو پرت کرده بود توی جوب هنوزم به عدالت اعتقاد داری؟؟؟ ولی بذار بهت بگم بدبختی آدمای بدبخت بیشتره

چندنفری از جوب کشیدنش بیرون ولی صحنه ای که دیدم غیر قابل توصیف بود جوری بدنش به هم مچاله شده بود و دست و پاهاش چندباری دور خودش پیچیده بود که در نگاه اول احساس کردم یه کیسه زباله است :(( دیگه نتونستیم غذا بخوریم و بیرون رفتیم کشیدنش رو آسفالت و بعد دوباره بی جون روی زمین ولو شد مهم نبود دست چپش 2 دور پیچیده بود و در زاویه مخالف بدنش روی زمین افتاده بود مهم نبود پای راستش روی پای چپش افتاده بود و دوباره از سمت دیگه از زیر بدنش بیرون اومده بود هیچی انگار مهم نبود چون اون آروم روی آسفالت خیابون بی توجه به سر و صدای آدمایی که بالای سرش جمع شده بودن دراز کشیده بود از پشت فقط سرش رو میدیدم موهای جوگندمی داشت. جوری آروم صورتش رو روی آسفالت گذاشته بود که فکر میکردی از خستگی فقط خوابش برده نه ناله ای نه حرکتی شاید از این زندگی خسته بود لباسهای خوبی تنش نبود، کیف کراس بادی ش هم هنوز رو دوشش بود، احتمالا همه زندگیش تو اون کیف بود دستاش سیاه بود. و خونی که ازش اومده بود قاطی با خیسی لباساش و آب جوب روی آسفالت پخش شده بود انگشت دوم دست چپش آروم ت خورد. یعنی هیشکیو نداشت که اون وقت شب پیششون نبود؟ یا شایدم خانوادش منتظرش بودن برگرده خونه؟

یه نفر میخواست صورت و بدنش رو برگردونه به سمت بالا بلند صداش کردم: نکن آقا ممکنه آسیب نخاعی ببینه. زنگ زدیم آمبولانس اومد و با احتیاط بلندش کردن که ببرنش مرد همونجوری که پشتش به ما بود سرش رو گذاشتن روی برانکارد . اون رفت و هیچوقت صورتشو ندیدم. کاش میدونستم آخرش چی شد

بیا فکر کنیم زود حالش خوب میشه.

 


1. بعضی انسان ها موجودات بی خاصیتی هستند. تو کلاسی که میرم روز اول همه بعداز کلاس گفتن وااای چه استاد بدی ما هیچی نمیفهمیم و فلان بریم اعتراض کنیم عوضش کنن، خلاصه همگی اعتراض کردیم ولی عوضش نکردن ولی مثل اینکه بهش گوشزد کردن و یکم بهتر شد شیوه تدریسش حالا چند روز پیشا دیدم استاده یه کاغذ بهمون داده بنویسیم جوابارو، من هی نگاه میکردم نمیفهمیدم خب واقعا! چون اون مبحث رو توضیح نداده بود! به بغل دستیم میگفتم اونم نمیتونست بنویسه و میخندید فقط حرصم گرفته بود آخرسر به استاد گفتم من فرمولاشو نمیدونم!!! گفت عه مگه جلسه پیش نگفتم؟؟ یهو همه بچه هاگفتن نه نگفتین بعد توضیح داد و مشکلمون حل شد یعنی اگه من هیچی نمیگفتم همگی مثل بُز نشسته بودن و لابد میخواستن بعداز کلاس پشت سر استاد بگن ای بابا هیچی نفهمیدیدم کهههه فقط جراتشون در این حد بود که پشت مسئول موسسه قایم شن برا اعتراض خودشون زبونی چیزی نداشتن اعلام کنن کجای درس رو نمیفهمن

 

2. بنظرم اینکه انسان ها از نظر گرمایی و سرمایی بودن بهم بخورن خیلی مهمه الان من و یکی از بچه ها موافقیم که اسپیلت خاموش باشه تو شرکت، ولی دوتا دیگه از بچه ها همیشه سردشونه و روشنش میکنن و ما آتیش میگیریم هرچی هم تاکید میکنم باباجان خب شما لباس بیشتر بپوشین گوش نمیکنن اینم از مهندسای مملکت که به مصرف انرژی اعتنا نمیکنن فکر نکنی بخاطر خودم میگم حالا ها :دی بنظرم این نکته در ازدواج هم مهمه خلاصه حواست باشه یهویی میبینی چله تابستون مجبور شدی پتو به ضخامت 5 سانت بکشی رو خودت

 

3. یعنی خااااااک من اگه نخوام رمز پویا داشته باشم کیو باید ببینم؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا دوس دارم پولام یده شه، به توچه؟؟؟؟ حالا دلسوز من شدی؟؟؟؟ تو گفتی منم باور کردم میخواستم یه چیزی بخرم حالا تا درگاه پرداختم رفته بودم آماده بودم فقط رمز برام sms شه، بعد که میومد نمیدونم چرا میگفت رمز این نیست، نمیدونم تایمش تموم میشد یا چی، آخه دانکی 40 ثانیه رو براکی گذاشتی؟؟؟؟ دیگه حق هم ندارم از کارت خودم خرید کنم؟؟؟؟؟؟ خلاصه چندبار درخواست رمز کردم اخرسر کارتم مسدود شد!!!! . بمیر.

 

4. هروقت شیر میخورم علائم سرماخوردگی در من پدیدار میشه.


1. جدیدن بدون دلیل یکسری از عادتهای غذاییم خیلی خوب شدن مثلا قبلا توی چایی صبحانه ام 10 تا قاشق چایخوری شکر میریختم ولی الان دیگه بدون شکر میخورم جل الخالق یا مثلا خیلی کمتر چایی میخورم بعد جدیدن به خاطر کرونا هم از بیرون اصلا اصصصصلا غذا نمیگیرم و به طرز عجیبی حساب بانکیم عددش ثابت مونده تا حد زیادی! چقد خوبه! کرونا هر ضرری داشت حداقل این یه سود رو برام داشت! امیدوارم این عادته روم بمونه این چند روز هم انقد دما بدنمو گرفتم دیگه دستم در شرف از جا در رفتن است، از بس دماسنج رو ت میدم که جیوه بره پایین و دوباره دمامو بگیرم واین سیکل ادامه دارد اونقد پیش دوست و همکار و خانواده درمورد کرونا و مسائل مربوطه انتقاد کردیم که دیگه حسش نیست یه بار دیگم اینجا بنویسم.
 

2. من قبلاهروقت میخواستم بخوابم یه حداقل نیم ساعت غلت میزدم قبل از خواب و هی فکر و خیال میکردم، چه خوب چه بد، ولی الان یه یکسالی میشه تا سرمو میذارم میخوابم و بشدت ناراحتم از این قضیه:||||| چون دوس دارم یکم فکر و خیال کنم باباجان عه تا میام به چیزای خوب که دوسشون دارم فکر کنم یهو خوابم گرفته بعد صبح پامیشم تازه میفهمم ای بابا نشد حال کنم که قبل از خواب باز جالبه حتی اگه خوابم هم نیاد اینجوری میشه بازم یه شب خوابم نمیومد زیاد، گفتم خب از 10ونیم برم زیر پتو چشامو ببندم حداقل یه یک ربع توهم بزنم، فرداش پا شدم باز دیدم اصن نفهمیدم کی خوابم گرفته نامرد! خلاصه شده یه خواب آور برامن این قضیه

 

3. اون روز رفته بودم دکتر بعد پرستاری که اطلاعاتمو وارد میکرد سنم رو که پرسید و بهش گفتم انقد تعجب کرد گفت اگه میگفتی 18 بیشتر باور میکردم :| اون روزم با یکی از بچه های کلاس داشتیم تایم استراحت حرف میزدم گفت راستی چندسالته؟ گفتم بهش بعد گفت عه من فکر کردم 21 سالت ایناست حالا من یکی دوسال پیش باز حداقل تیپ و لباس پوشیدنم یکم خانومانه تر بود تعدیل میکرد این قضیه رو، یه بنده خدایی میگفت چرا کیف زنونه(!) استفاده میکنی، ولی الان یکسالی میشه فقط کوله تقریبا کوشولو استفاده میکنم و میبینم چقد راحته، و اتفاقا یکی از کوله هام صورتی جیغه :| زر بعداز چندوقت منو دید، اتفاقا اون تایم (پاییز امسال) موهامم چتری کرده بودم کوله ام هم صولتیییی، کاپشن و شلوارم هم آبی روشن، کفشامم سفید، دیگه عینهو بچه ها گفت چرا شبیه مهدکودکیا شدی :))) خلاصه همه چی مزید برعلت شده بیش از پیش بچه تر بنظر بیام حالا دیگه فکر نکنید 30 سالم ایناست ها ولی زیادم خوب نیست هیشکی سنتو تشخیص نده، چون اکثر کسایی که ازم خوششون میاد سنشون کمترهحالا یه سال اینا عب نداره ولی نه دیگه چندسااااال به قول چندلر where are all the men؟ :))

 

4. اوه اینو بگم جدیدن بدون آرایش میرم سرکار بدووووون آرایش واقعا هیچ هیچی حالا بدون آرایشم زیاد با با آرایشم فرق نداره، فقط بدون آرایش بیبی فیس تر میشم وگرنه تغییر زیادی نمیکنم چون قبلا هم غلیظ آرایش نمیکردم، درحد ریمل و خط چشم نازک و گااااهی رژ، هیچوقت کرم پودر و اینا نزدم تو عمرم ولی کلا رژ هم زیاد دوس ندارم، فقط ریمل خیلی دوس دارم ولی درکمال تعجب همون ریمل هم دیگه نمیزنم البته اینو خاطر نشان کنم ها، اگه ازیه انسانی خوشم بیاد به خاطر اون حتما بازم آرایش میکنم :)) و مورد دیگه هم اینکه هنوزم بعضی جاهای دیگه بجز شرکت هم آرایش میکنم هااا ، مثلا کلاسایی که میرم :دی نمیشه خب آقاجان حالا نگو پس چه فرقی کرد، چون من قبلا از در خونه بیرون میرفتم واسه سوپرمارکت رفتن هم ارایش میکردم یکم، ولی الان سرکار بی ارایش رفتن خودش خیلی تغییر بزرگیه :دی ولی خیلی حس خوبیه ها فک کن شب برمیگردی خونه نیازی به محلول چشم پاک کن نداری و مستقیم فقط صورتتو میشوری بدون اینکه پایین چشات سیاه شه، یا مثلا حموم میری نصف قضیه حل شده است :)) احساس میکنم این مسئله جدیدن خیلی داره جا میفته، دخترای بدون آرایش کمتری رو تو خیابون میشه دید، امیدوارم یه روز تواین زمینه ماهم مثل اروپاییا بشیم


از آخرین باری که نوشتم تقریبا 2 ماه میگذره نمیدونم چرا شور نوشتن در من از بین رفته شایدم خیلی درگیر زندگی واقعی شدم که از نوشتن خاطراتم غافل شدم نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم

حتی از سفر چین داره کم کم یکسال میگذره و من هنوز سفرنامه اش رو ننوشتم پارسال همین موقع ها بود که یهو تصمیم گرفتیم چین بریم امسال ببین تو چه وضعیتی هستیم 

اوه الان رفتم پست اخرم رو خوندم که ببینم جریانات زندگیمو تا کجا نوشتم دیدم چقد عقبه خیلی چیزای دیگه بعدش اتفاق افتاد ولی چون زیاده و خیلی ازشون گذشته و بیات شدن حسش نیست بهشون بپردازم :( 

حقیقتش الان نمیدونم اصلا برا چی اومدم وبلاگ بنویسم چون چیز خاصی نیست جز اینکه کلاسام به خاطر کرونا تعطیل شدن فعلا محل کارم ولی هنوز مثل چی برقراره حالا دوستم میگه اونا محل کارشون هر روز با الکل اسپری میکنن کل شرکت رو، و بهشون ماسک و ژل دست هم دادن، بعد شرکت ما تنها نظافتچی ای که دسشویی رو تمیز میکرد رو هم گفت نمیخواد بیاد فعلا البته شرکت که چه عرض کنم اونا کاری نداشتن اون مدیر بی کفایت ایرانی حالا دلیلش چی بود؟ چون درجریانید که حقوق این مردک و ایرانی عقده ای نجومی هستش بالاخره، بعد شرکتمون در کشور مبداً یکم حساس شده به هزینه های دفتر ایران، چون هم کارمون تقریبا در ایران معلق هستش و هم از طرف دیگه هزینه هست دفتر ایران فقط خلاصه کشور مبدا حساس شده و گفته هزینه هاتون بالاست بعد این مدیر بی کفایت ایرانی و ایرانی عقده ای فکر کردن مثلا به نظافتچی بگن نیا که حالا یه ماه حقوق بهش ندن میتونه حساسیت شرکت مبدا رو کاهش بده حالا حدس بزنید نظافتچی بدبخت چقد میگرفت در ماه؟ 280 هزارتومن! آدم نمیدونه اینجا گریه بکنه بخنده تمسخر کنه چیکار کنه ولی دوس دارم کله اون بی کفایت رو باز کنم ببینم مغزی چیزی توش هست یانه چقدم به خودش غره است که بِهتِرین مدیره (با کسره بخونید) کاش میتونستم یه گوشمالی به اینجور آدما بدم آخه با خودت چی فکر کردی؟؟ به توام میگن مدیر؟؟؟؟ هزینه تویی و اون حقوق نجومیت مردک که بعداز چند سال هنوز عرضه نداشتی یه پروژه بگیری.

بعد مدیرعامل شرکت دوستم که اونام شرکت اصلیشون تو یه کشور دیگه اس مثل ما، شرکتشون در کشور مبدا خواستن بهش بونس بدن بابت عملکرد خوبش در حل مشکلات دفتر ایرانشون، بعد مدیره گفته بود نه نمیتونم یه نفری این پول رو قبول کنم که بهرحال افراد دیگه هم کمک کردن، اگه کشور مبدا میخواد بونس بده باید به همه بده درغیراینصورت منم نمیخوام هیچی بعد مدیر زپرتی ما که فقط خاطرات دوست دختر بازی هاشو در جوانی بلده تعریف کنه صبح تاشب، فقط به فکر حقوق نجومی خودشه که خدایی نکرده هزارتومنش کم نشه به جاش نظافتچی رو اخراج میکنه و سلامت کارمندا رو به خطر میندازه
اه اصلا از دست شرکت مبدا هم اعصابم خورده اوناهم بی کفایتن اگه عقل داشتن الان دفتر ایران وضعش این نبود


از مسائل شخصی که بگذریم احساس میکنم کلا دربرابر بدبختیا سِر شدیم برا هرکی تعریف کنی آنچه گذشت رو، احتمالا فکر میکنه فیکشن داره میخونه :)) درکل امیدوارم این روزای سخت زودتر تموم شه به چه روزی افتادیم سال خیلی بدی بود خیلی


وای وای وای الان انقد خوشحالم که باید حتما میومدم مینوشتم اینجا

یکی از بهترین خبرایی که میشد تو زندگیم بشنوم رو همین نیم ساعت پیش شنیدم چقد امید به زندگیم زیاد شد هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی همچین چیزی بخواد شدنی بشه،  لااقل فکر نمیکردم به دوره من قد بده

 

هیچی راجبش الان نمینویسم،  فقط در این حد نوشتم که بعدا (قاعدتن چندسال دیگه) که بهش رسیدم برگردم به این پست و یادم بیاد امروز رو و بعد بشینم درموردش بنویسم :) 

این حس خوب بمونه اینجا،  که انرژی خوبش بیاد تو زندگیم و یادم باشه چقد امروز خوشحالم و چه اتفاق خوبی قراره بیفته :) 


پارسال عید:

 

اپیزود اول:

مامانم یه روز درحالیکه تو اشپزخونه داشت چایی میریخت و صورتش هم اون ور بود گفت اگه یه خواستگار برات بیاد که بگه قبلش باهم آشنا بشیم بیرون بریم نظرت چیه؟

من: :|

مامانم: البته ما الردی ردش کردیم (لبخند ملیح راضیانه) (حالا مامانم انگلیسی نمیگه وسط حرفاش، ولی درکل :دی)

 

ظاهرا خواهر مادر خواستگار مربوطه از همکارای دخترخالم بوده و عنوان کرده پسر اوشون هم تهران تحصیل و کار نموده، لذا درخواست آشنایی دادن که پسره تو تهران با من قرار بذاره همو ببینیم و این از نظر مامان بنده امریست غیرقابل قبول چون بهرحال یا باید سنتی باشه یا اینکه خودت با طرف از قبل بریزی رو هم و مثلا بابا اینا نفهمن بعد یهو بیاد خواستگاری کسی هم شک نکنه :)) حد وسط نداره، تلفیقی سنتی مدرن نداره :دی بهرحال شخصیت و عزت و احترام خانواده چی میشه پس؟؟ و از اونجایی که من از سنتی خیلی بدم میاد درنتیجه خودم اول باید با طرف بریزم رو هم :))

 

پارسال عید:

اپیزود دوم:

مامانم با دوست دوران دبیرستانش که الان بیش از 30 ساله باهم دوستن داشتن تلفنی حرف میزدن، دوستش تهران زندگی میکنن و ما قبلا یکبار خونشون رفته بودیم وقتی که دبیرستانی بودم. یه پسر همسن و سال من داره تقریبا. والا چیز زیادی خاطرم نیست از پسرش فقط یادمه موهای طلایی و قدی حدود 2 متر داشت چون هرچی نگاه میکردم اون بالاهارو نمیدیدم :))

تلفن رو اسپیکر بود

 

دوست مامانم: شاداب چیکار میکنه؟

مامانم: خوبه مرسی شما دیگه چه خبر

دوست مامانم: سلامتی، شاداب چی خونده بود راستی؟

مامانم: ارشد فلان هوا چطوره اونجا؟

دوست مامانم: خوبه، شاداب هنوز تهرانه؟

مامانم: آره خونه گرفتیم، راستی نوه ات چطوره؟

دوست مامانم: دست بوسته، شاداب .

الی آخر.

 

مامانای مردم دختراشون رو دو دستی در طبق اخلاص تقدیم میکنن،  حتی دیده شده میرن غیر مستقیم التماس میکنن بیایین دختر مارو بگیرین کلی امتیاز هم میذاریم روش تقدیم میکنیم :))  بعد مامان من :))) 

یعنی یکی از این مامانا داشته باشین نیازی به رد کردن خواستگار پیدا نمیکنین :))

 

 

امسال عید:

همون دوست قدیمی مامانم، دوباره زنگ زد و دوباره دنبال من میگشت :)) و هی از پسرش تعریف میکرد اونقد تابلو که دیگه دومادمون هم فهمید :)) 

مامانم بعداز اتمام مکالمه و قطع کردن تلفن رو به من: گفت به شاداب بگو حتما بیاد سر بزنه خونمون 

من: بهش میگفتی شاداب ده ساله خونه خاله اش هم نرفته (خاله و داییم تهرانن)، بعد برم اونجا؟

 

یه دونه از این دخترا داشته باشین نیازی به رد کردن خواستگار پیدا نمیکنین :)) 

البته در شرایط مشابه میدونم مامانم همچنان خواستگار پارسال عید اپیزود اول رو رد میکنه،  ولی مثل اینکه درمورد اپیزود دوم راضی شده :)) 

 

پی نوشت: سال نو مبارک،  حسم میگه امسال سال خوبی خواهد بود. 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان نرم افزار پتانسیل بورس روستای ارا Amy هیئت شاهزاده محسن(علیه السلام) کرج عاموس رضا ویدیو کسب درامد